یادی از عملیات طریق القدس
یادی از عملیات طریق القدس (پذیرفتن احکام خدا)
آذر سال 60 با جمعی از طلبه ها از قم راهی اهواز شدیم. شب بود که به محل اعزام مبلغان در اهواز وارد شدیم. فردا صبح از لشکر ها و تیپ ها آمده بودند طلبه ای را با خود ببرند. طلبه ها بیشتر طالب بودند به جمع بسیجیان بپیوندند. یک برادر ارتشی آمد سراغ من گفت آقا سید شما هم بیا به گردان ما، گردان تانک، من هم قبول کردم و راهی سوسنگرد شدیم. به گردان رسیدیم، تا بچه ها نگاهشان به من افتاد همدیگر را خبر کردند و گفتند باید سنگر اجتماعی بسازیم تا بساط نماز جماعت و مراسم عزاداری را فراهم کنیم آخر یکی دو روز بیشتر به ماه محرم نمانده بود. خیلی زود حسینیه آماده شد و از همان شب اول نماز و سخنرانی آغاز شد. من هم ساده و نسبتا شیرین صحبت می کردم. فرماندهان هم در مراسم شرکت می کردند. یکی از فرمادهان لابلای صحبت های من تیکه می پراند و سربازها را می خنداند من هم تحمل می کردم. بیشتر حرف هاش درباره ی چرایی احکام اسلام بود. می گفت چرا اسلام این دستور را داده، چرا این کار را حرام کرده من هم به اندازه ی سوادم جواب می دادم. تا اینکه شب سوم از کوره در رفتم و در پاسخ او این لطیفه را تعریف کردم که در خیابان لاله زار تهران کسی کنار خیابان ایستاده بود و می گفت: بیست و یک-بیست و یک-بیست و یک. رهگذری ایستاد و گفت: آقا قصه بیست و یک چیست؟گفت:بیست و دو-بیست و دو، مرد رهگذر کناری ایستاد. نفر دیگری از راه رسید و گفت برای چی بیست و دو؟ گفت:بیست و سه-بیست و سه. جمعی دور او را گرفتند تا ببینند قصه چیست؟
او گفت من فضول شمارم
تو فضول بیست و یکم
تو فضول بیست و دوم
تو فضول بیست و سوم هستی
بعضی از احکام اسلام برای این است که روشن شود فضول ها کیانند؟
مثلا در سوره مدثر آیه ی 30 فرموده: خداوند ماموران جهنم را نوزده قرار داده تا معلوم شود چه کسانی بی چون و چرا می پذیرند و چه کسانی چون و چرا می کنند؟
جناب سروان ناراحت شد و جلسه را ترک کرد. فردای آن روز با تردید به سنگر فرماندهی رفتم و سلام کردم. جناب سروان گفت: عاشق این چه حرفی بود دیشب زدی. گفتم: جناب فرمانده این چه برخوردیست که شما با یک طلبه دارید؟ معاونش به کمک آمد و جلسه را کمی تلطیف کرد و اوضاع آرام شد. جناب سروان دست بردار نبود گفت: عاشق غیر از جواب هایی که تاکنون به من داده ای پاسخ دیگری در چنته داری تا من در مورد فلسفه احکام اسلام آرام شوم؟
گفتم: جناب سروان شما تا کنون عاشق شده ای؟ گفت: آره اتفاقا نامزدم اهل تهرانه. پرسیدم: به او علاقه داری: با خنده گفت: آره. اون وقت ها رسم بود مردها کفش های پاشنه بلند می پوشیدند. پرسیدم: شما این کفش ها رو دوس داری ؟ گفت: نه
گفتم: حالا اگر نامزد شما بگوید من دوست دارم این کفش ها را بپوشی آیا می پوشی؟ گفت: اره. پرسیدم: شما پیراهن قرمز یا صورتی دوس داری؟گفت: نه برای مرد جلف است. گفتم: اگر نامزد شما بگوید پیراهن قرمز یا صورتی دوس دارم بپوشی آیا می پوشی؟با لبخندی گفت: فکر کنم بپوشم. پرسیدم: چرا؟گفت: به خاطر اینکه دوستش دارم. گفتم: قصه ی ما و خدا هم قصه ی عشق است.
خداوند فرموده این کار را بکن ما انجام می دهیم این کار را نکن ترک میکنیم چون او را دوست داریم. شیفته و واله و شیدای او هستیم. منتها تفاوت خدا با بنده خدا این است که دستورات خداوند حکیمانه و عالمانه است نه از روی هوس. بالاخره جناب سروان و معاونش پذیرفتند و با هم رفیق شدیم. بحث عوض شد.
جناب سروان پرسید: عاشق تو می دانی یک گردان تانک چند تا تانک داره؟ گفتم: نه والا. بعد مقایسه ای کرد بین تجهیزات ما و ارتش بعث عراق من هم قصه ی طالوت و جالوت را از قرآن گفتم و به آیه ی: «كَم مِّن فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللّهِ»اشاره کردم و گفتم در صدر اسلام اسب کار تانک را می کرد. در جنگ بدر مسلمانان دو اسب داشتند در برابر صد اسب از لشکر مشرکین و مسلمانان با عزت پیروز شدند.
آرام آرام به شب حمله نزدیک می شدیم شب ها و روزهای محرم بود و حال و هوای عزاداری در جبهه ها حاکم بود. من هم مداحی می کردم هم سخنرانی هم نماز جماعت. شور حسینی غوغایی بپا کرده بود. جناب سروان غلامی و معاونش جناب سروان اکبر پور هم فعال و امیدوار بچه های گردان را روحیه می دادند و توصیه های لازم را به رزمندگان داشتند. شب عملیات با دعا و نیایش و زیارت عاشورا و ذکر مصیبت امام حسین علیه السلام عاشورایی شده بود، عملیات شروع شد و به حول قوه الهی لشکر اسلام به پیروزی رسید و فرمانده گردان هم به شهادت رسید و معاون فرمانده مجروح شد. و او را بیمارستان شهید مصطفی خمینی تهران آوردند من هم پس از عملیات به قم و پس از آن به تهران به عیادت او رفتم. وقتی وارد اتاق این افسر غیرتمند شدم با اینکه جراحت های سختی دیده بود از بستر برخاست و گفت:حاج آقا دو تا اسب بر صدتا پیروز است.
بیشتر بخوانید